کتاب مسیر بازگشت یک سگ به خانه
خرید کتاب مسیر بازگشت یک سگ به خانه ، کتاب حاضر در سال 2017 توسط ویلیام بروس کمرون نوشته شده و در سال 2019 فیلمی با اقتباس از آن روی پرده ی نقره ای رفت. داستانِ این کتاب بر اساس اتفاقات واقعی نوشته شده، داستانی سحرانگیز که رابطه ی ناگستنیِ بین انسانها و حیوانات را به تصویر میکشد. این رمان ماجرای سفری بی نظیر و هیجان انگیز را به تصویر می کشد که قدرت عشق محرک اصلی آن است.
داستان درباره ی سگی به اسم بلا است که توسط کنترل حیوانات بلا ضبط و از صاحبش جدا می شود. صاحبش جز این است که به مأموران اجازه ی بردن بلا را بدهی کاری از دستش برنمیاید تا وقتی که داری راه حلی برای نگه داشتن از بلا کند. اما بلا تصمیم که صبر کند. با وجود 400 مایل طبیعتِ خطرناک بینِ بلا و صاحبش، او تصمیم می گیرد سفر شگفت انگیز و به یاد ماندی اش را کند و به خانه برگردد.
بخشی از کتاب مسیر بازگشت یک سگ به خانه A Dog’s Way Home
وقتی او روی کاناپه نشست، من از جا پریدم تا با او باشم و سرم را در بغلش گذاشتم. می توانستم احساس کنم مقداری تنش و غم او را ترک می کند. داشتم به مامان آرامش می دادم. این مهمتر از پیادهروی، مهمتر از کمک به غذا دادن به گربهها بود – این مهمترین شغلی بود که داشتم. میدانستم که باید تا زمانی که مادر به من نیاز دارد، با او بنشینم.»
خرید کتاب مسیر بازگشت یک سگ به خانه
The Emotional Return of the Dog was written in 2017 by William Bruce Cameron, and in 2019 a film based on it went on the silver screen. The story of this book is based on real events, a magical story that depicts the inseparable relationship between humans and animals. This novel depicts the story of a unique and exciting journey whose main motivation is the power of love.
The story is about a dog named Bella who is captured by the control of Bella animals and separated from its owner. The only thing is that the owner’s permission to carry out the disaster owes nothing to him until he has a solution to keep the disaster. But without deciding to wait. Despite 400 miles of dangerous nature between Bella and her owner, she decides to make an amazing and memorable trip and return home.
Part of A Dog’s Way Home
When he sat down on the couch, I jumped to be with him and put my head in his arms. I could feel some tension and sadness leaving him. I was comforting my mother. This was more important than walking, more important than helping feed the cats – it was the most important job I had. “I knew I had to sit with her as long as my mother needed me.”
نقد و بررسیها
پاککردن فیلترهاهنوز بررسیای ثبت نشده است.